تابستان ١٣۶٣ در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادرى به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندمهايشان بودند. فرمانده گروهان، ستوان آسيايی به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندمهای آن پيرزن را درو كنيم. به او گفتم: چه بهتر از این شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم پس ازسلام و خسته نباشید گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمک سربازان گندمهايتان را درو كنيم؛ شما فقط محدوده زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر كارى نداشته باشيد.
پير زن پس از تشكر و قدردانى گفت: پس من میروم براى كارگرانِ حضرتِ فٰٰاطِمَةَالزَّهراء (سَلاٰمُ ٱلله عَلَيهٰا) مقدارى هندوانه بیاورم. ما از ساعت ٩ الى ١۱:۳٠ صبح توسط پانصد سرباز تمام گندمها را درو كرديم؛ بعد از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند؛ من هم از اين فرصت استفاده كردم و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید میروم تا براى كارگران حضرت الزَّهراء هندوانه بياورم ؟! گفت: ديشب حضرتِ فٰاطِمَةَالزَّهراء (سَلاٰمُ ٱلله عَلَيهٰا) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نمىگیری تا گندمهايت را درو کند؟ ديگر از تو گذشته انجام اين كارهاى طاقت فرسا.!
من هم به آن حضرت عرض كردم: اى بانو تو كه میدانی تنها پسر و مَردِ خانواده ما به شهادت رسيده است و در آمدمان نيز كفاف هزينه كارگر را نمىدهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم. بانو فرمودند: غصه نخور
فردا كارگران از راه خواهند رسيد؛ بعد از اين جمله از خواب پريدم. امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت مىباشند؛ پس وظيفه خود ديدم از آنها پذيرايی كنم. بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو ای دختِ گرامى پيامبر (سَلاٰمُ ٱللّٰـه عَلَيهٰا) فدايت شوم كه ما را به كارگری خود قابل دانستی.
راوی: سرگرد مسلم جوادی منش
منبع: كتابِ نبرد ميمك احمد حسينا