خانه > اخبار و ستاد استانی : یادداشتی از فعالیتی روزانه به قلم آزاده سرافراز استاد سید عبدالرحیم موسوی

یادداشتی از فعالیتی روزانه به قلم آزاده سرافراز استاد سید عبدالرحیم موسوی

سلام یاران صبح همگی بخیر

با درود به روان پاک شهیدان بویژه سید مقاومت شهید سید حسن نصرالله و یاران با وفایش و اعلام انزجار از رژیم غاصب صهیونیستی، در شرایطی که قلبومان برای نقش آفرینی در کنار رزمندگان حزب الله می تپد و ذهن هایمان درگیر و نگران شرایط جبهه مقاومت است و دعاگوی عزیزانمان هستیم و با کمک های مالی آماده نبرد و حمایت از ملت بزرگ لبنان خواهیم شد،خالی از لطف نیست فرصتی گذاشته نمونه ای از تلاشهای میدانی خادمین شهدای غریب را بخوانید.

یادداشتی از فعالیتی روزانه به قلم آزاده سرافراز استاد سید عبدالرحیم موسوی دبیر ستاد استانی کنگره ملی شهدای غریب در اسارت: استان چهارمحال و بختیاری که این روزها درگیر آماده سازی برگزاری مراسم بزرگداشت شهدای غریب آن استان هست و اینک می بایست برای اقامه عزای مراسم مادر خانمش نیز تلاشی مضاعف داشته باشد.

ضمن عرض تسلیت به خانواده محترم شهید مصطفوی و استاد ارجمند جناب آقای موسوی توجه شما عزیزان را به یاداشت ایشان جلب می نماییم.

به نام خدا

یادداشت روزانه: سه شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳

دیشب مهمانی بودیم . حاج خانم همه را دعوت کرده بود. پسرها، دخترها، دامادها، عروس ها،  همه با بچه هاشون آمده بودند . پذیرایی پر شده بود. وقتی من رسیدم داشتند سفره شام را جمع می‌کردند. بیشتر وقت ها همین طور است، من آخرین نفری هستم که می رسم.

دیروز خیلی گرفتار بودم، کارهای یادواره شهدای غریب را پیگیری می کردم. این دفعه تقریبا عذرم موجه بود. وارد شدم. سلام کردم. یکی یکی احوالپرسی کردم و بطرف مبلی که خالی بود رفتم. نگاهم به حاج خانم که افتاد دلم ریخت اما روی خودم نیاوردم.

حاج خانم خوبید؟

یاد آنشب افتادم؛ همان شبی که مادرم را برای آخرین بار می دیدم. دلم آشوب شده بود. رنگ به چهره نداشت. لبه تخت نشسته بود و به بالش هایی که پشت کمرش چیده بودند تکیه داده بود. حاج خانم با ولع بچه هایش را نگاه می کرد. بچه ها گرم صحبت بودند. لبخند هایی که روی صورت ها می نشست برایش دلنشین بود.

هر بار که تک تک بچه ها را نگاه می کرد نگاهش می‌رفت روی عکس شهیدش ” ابراهیم ” و دوباره بر می‌گشت. تک تک بچه ها را بر انداز می کرد و دوباره ابراهیم را می دید و لبخندی می زد. گفته بود: ” دلم می‌خواد امشب همه باشند.” می خواست همه را ببیند گاهی سراغ بچه هایی که نبودند را هم می گرفت: مجتبی، معصومه، علیرضا، رئوف

هر بار که نگاهش سمت ابراهیم می رفت نگاهش را تعقیب می کردم . عقربه های ساعت دیواری هم شده بود یکی از حاضرین توی این مهمانی. به همان مقدار که نگاهش روی قاب عکس ابراهیم می ایستاد همان اندازه روی صفحه ساعت هم توقف می کرد نگاهش مثل نگاه مسافری بود که ساک به دست منتظر اعلام حرکت بطرف سالن پرواز باشد. حالا من هم شامم را نصفه نیمه خورده بودم. چلو کباب بود. خودش سفارش داده بود که از بیرون بخرند. نگاهش که به من افتاد از فرصت استفاده کردم:

حاج خانم اینطوری اذیت میشی، راحت باشید، دراز بکشید

و پاسخم فقط یک لبخند کش دار بود.

دو ساعتی از آمدنم گذشته بود. هنوز دلم طوفانی بود. خودم را سرگرم گوشی کرده بودم اما فایده نداشت. یک مرتبه بلند شدم.

با اجازه، پذیرایی ساکت شد. همسرم سری تکان داد مثل علامت سوال. در جوابش من هم سری تکان دادم : باید برویم. بطرف اتاق رفت کیف و چادرش را برداشت و برگشت.

مادر فعلا ” کار نداری؟ ما میریم.

به خانه که رسیدیم میخواستم دل آشوبه ام را برایش بگویم اما ترجیح دادم چیزی نگویم. روی تخت دراز کشیدم.  هنوز چشم هام گرم نشده بود که صدای گوشی اش بلند شد. و صدای گریه ای که از آنطرف می‌شنیدم: خواهر خودت رو برسون، مادر حالش بد شده، زود باش، باید ببریمش بیمارستان.

دیدگاهتان را بنویسید